کیان جانکیان جان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

کیان تمام هستی ما

از بدنیا آمدنت تا پایان سه ماهگی

1392/6/28 14:17
نویسنده : مریم
393 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

niniweblog.com

 

صبح روز سوم فروردین با ورودت حسابی همه را غافلگیر کردی عزیز دلم از یه طرف خوشحال بودم که دیگه انتظارم به پایان رسید و گل پسرم را به آغوش میگیرم و از طرفی به خاطره اینکه مجبور بودی روزای اول زندگیت را با استرس ودرد ناشی از مراقبت های بیمارستانی شروع کنی اعصابم داغون بود و دلم برات ریش میشد میدیدم توی دستگاهی با اون همه سیم و دم دستگاه گریهخداراشکر یکروز بیشتر توی دستگاه مربوط به باز شدن ریه ات نبودی و بعد به خاطر تحت نظر بودن و اینکه خدای نکرده در شیر خوردن مشکلی نداشته باشی بستری بودی و شما همه ی مراحل را با موفقیت طی کردی خیلی کوچولو بودی مامان وزنت 2220 گرم و قدت 48 و دور سرت34 بودآخه هفته 35 بدنیا اومدی روز هفتم تولدت از بیمارستان مرخص شدی و باهم به خونه ی مامان جان رفتیم اینم عکس روز اول ورودت به خونه

پسرم به خونه خوش آمدی به زندگی ما خوش آمدی

7روزگی

تاروز شانزدهم تولدت خونه مامان جان موندیم وبعد اومدیم خونه خودمون روز یازدهم هم خداروشکر نافت افتاد وقتی روز شانزدهم پیش دکتر رفتیم وزنت 2280بود وابتدای دوماهگی 2570 خوب شیر نمیخوردی گلم همش 5 دقیقه زیر سینه بودی و بعد خوابت میبرد خداروشکر شیرم زیاد بود ولی شما زیادنمیتونستی مک بزنی و زود خسته میشدی از ابتدای دوماهگی دکتر خدایی برات شیرخشک آپتامیل fmsتجویز کرد باید باشیرخودم مخلوط میکردم وبهت میدادم شب و روز فقط کارم شده بود دوشیدن شیر ولی وقتی میدیدم خیلی بهتر با شیشه شیر میخوری خداروشکر میکردم برای چکاپ سه ماهگی دکتر ایرانپور ادامه این نوع از شیرخشک رو صلاح ندونست و به جایش نوع pdfرو معرفی کرد با اینکه خیلی سخت گیر میامد ولی بابایی هرجور میشد برایت پیدا میکرد دست گلش دردنکنه هر موقع شبا میامد خونه فقط به خاطر وجودت خدارو شکر میکرد و اشک تو چشماش حلقه میزد تا اخر دوماهگی همیشه مامان جان حمامت میکرد ولی یکبار خودم  حمامت کردم البته با حضور مامان جان و از دفعه های بعدی خودم تنهایی میبردمت حمام خیلی اب رو دوست داشتی اصلا تو حمام گریه نمیکردی اون اوایل موقع لباس پوشیدن خیلی نااروم بودی که اونم کم کم تبدیل شد به خنده های نمکیت

 شیر خوردنت بهتر شده بود گاهی سینه بهتر میخوردی و گاهی اوقات شیشه رو ولی هنوز خیلی کوچولو بودی هرکس میدیدت هم نظرش همین بود گاهی اوقات استفراغ میکردی بار اول خیلی ترسیده بودیم با بابایی و تا صبح نگاهت میکردیم موقع شیر دادن بهت بدنم میلرزید ولی کم کم ترسم ریخت و سعی میکردم حتما بادگلوت رو بعد از شیر خوردن بگیرم

وقتایی که مهمونی میرفتیم خیلی گریه میکردی و اصلا اروم نبودی برای همین خونه نشین شده بودم فقط هفته ای دو روز خونه مامان جان میرفتیم اونجا خداروشکر اروم بودی ماشالله تحرکت خیلی زیاده مامان مرتب دست وپا میزنی راستی خیلی خوشگل میخوابی همش دستات رو میزاشتی زیر چونه ات بابایی میگفت صبح ها که میخوام برم سرکار هردوتون شبیه به هم خوابیده اید خیلی دوست دارم مامانی

موقع چکاپ سه ماهگی 3400بودی با دورسر36.5و قد52

اینم خلاصه زندگی سه ماهت که برات به تصویر میکشم

15روزگی

niniweblog.com 

 17روزگی

niniweblog.com

 

26روزگی

niniweblog.com

 

35روزگی

 

niniweblog.com

 

 51روزگی

 

niniweblog.com

 

63روزگی

niniweblog.com

 

 75روزگی

 

niniweblog.com

79روزگی

 

niniweblog.com

84روزگی

 

niniweblog.com

 

87روزگی

 

niniweblog.com

 

 88روزگی

 

 niniweblog.com

90روزگی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

لعیا
28 مهر 92 20:14
قربون کیان بشه خاله. خوشحالم که الان سلامت و شاد در کنار مامان و بابای مهربونت زندگی میکنی. سامی هم میبوسه تورو.